چند پارتی تهیونگ * پارت 1

موضوع :(وقتی کارآموز جدید کمپانی هستی و یه روز سر تمرین میبینت...)

«اولین نگاهش… آخرین آرامشم شد»

ویو ا.ت*

روز اولی که وارد کمپانی شدم، هیچ‌چیزی شبیه تصورم نبود. سالن تمرین بزرگ‌تر، آدم‌ها سریع‌تر، و قلب من… تندتر از حد معمول می‌زد.
مدرس رقص گفت: «گرم کنید، بعد شروع می‌کنیم.»
منم سعی می‌کردم مثل بقیه رفتار کنم که ضایع نشم، ولی کف دست‌هام هنوز از استرس می‌لرزید.

درِ سالن باز شد.
من اصلاً فکر نمی‌کردم اون باشه. یعنی کی فکرشو می‌کنه اولین روز کارآموزی همچین چیزی ببینه؟

تهیونگ با یه کلاه بکت آبی و یه ماسک مشکی وارد شد. با همون آرامشی که همیشه توی ویدیوها داشت، ولی از نزدیک… قشنگ‌تر، واقعی‌تر، عجیب‌تر.

مدرس گفت:
— تهیونگ امروز اومده تمرینات امروزتون رو ببینه.

و من دقیقاً همون لحظه آرزو کردم کاش امروز نیومده بودم—یا برعکس، کاش هیچ‌وقت از اینجا نمی‌رفتم.

کارآموزها ردیف شدن. منم ته صف، امیدوار که دیده نشم. اما موقعی که حرکات گرم‌کردن شروع شد، پای من لیز خورد و نزدیک بود زمین بخورم.

یهو صدای آرومش پشت سرم اومد:

— آروم باش… خودتو نگیر.

خشکم زد. برگشتم… و تهیونگ خیلی نزدیک ایستاده بود. ماسکش پایین بود و لبخند ریزی گوشه لبش شکل گرفت.

— اولین روزته؟

لبم خشک شده بود. فقط تونستم سر تکون بدم.

— معلومه.

یه جور مهربونی توی نگاهش بود که حس می‌کردی انگار نمی‌ذاره کسی مسخرت کنه.

کمک کرد صاف وایسم.
دستش گرم بود… خیلی گرم‌تر از اینکه بی‌تفاوت باشه.

چند دقیقه بعد، موقع اجرای روتین، من از استرس قفل کرده بودم. همه حرکت بعدی رو اجرا کردن و من نیم‌ثانیه دیرتر.
صدای موزیک قطع شد.

تهیونگ گفت:
— می‌تونم یه چیزی بگم؟

همه ساکت شدن. قلبم داشت از سینه‌م می‌زد بیرون.

رفت سمت اسپیکر، آهنگی که می‌شناختمش رو گذاشت. برگشت سمت من:

— بیا یه دور با من. فقط دنبال من بیا.

اون لحظه انگار دنیا کوچیک شد؛ فقط من بودم و نگاه تهیونگ.

قدم‌به‌قدم، آروم‌به‌آروم…
هر بار که می‌لرزیدم، یه نگاه کوتاه می‌کرد و لبخند می‌زد، انگار می‌گفت «می‌تونی».
و باورم شد که واقعاً می‌تونم.

وقتی آهنگ تموم شد، دستشو گذاشت روی شونه‌م:

— تو موفقیت می‌خوای، نه ترس. و استعدادش رو داری. ترسو نباش .

نمی‌دونم چرا، ولی چشم‌هام برق زد. از خوشحالی؟ از اینکه اون گفته؟ شاید هر دو.

یه لحظه مکث کرد…
بعد خیلی آروم—اون‌قدر آروم که انگار فقط من باید می‌شنیدم—گفت:

— راستی… وقتی رقصیدی، نگاهت نکردم چون مربی بودم…
صدای نفسش نزدیک‌تر شد.
— ولی وقتی زمین خوردی… همون‌جا فهمیدم خاصی.

صورتم آتیش گرفت.

قبل اینکه چیزی بگم، یه قدم عقب رفت و دوباره همون لبخند تهیونگی ظاهر شد:

— تمرین کن. من فردا هم میام چکت کنم.

فردا؟
یعنی دوباره می‌دیدمش؟
یعنی مهم بودم؟
حتی کمی؟

ویو راوی*(من)

وقتی از سالن رفت بیرون، تنها چیزی که حس میشد این بود:

اون روز، تهیونگ فقط یه آیدل نبود.
یه شروع بود… شروع چیزی که حتی خودش هم ازش خبر نداشت
دیدگاه ها (۰)

چندپارتی تهیونگ * پارت 2

چند پارتی تهیونگ*پارت 3

تکپارتی نامجون

چندپارتی تهیونگ * پارت 4

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط